دنیزدنیز، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

دنیز جوووون ( ♥♥♥هدیه ی دریا♥♥♥ )

خوش آمدید

عشق اسب سوارررری...

عشق سواری عزیزم کم کم داریم به پایان دو سالگیت نزدیک میشیم شما عاشق اینی که بابا شما رو سوار کنه و پیتیکو پیتیکو کنی🦄🦄 خلاصه اینکه بابا هر وقت میخواد بازی و تموم کنه شما بهش با زبون شیرینت میگی پاااااشو... آخرم رفتی رو سر بابایی نشستی.. ...
24 دی 1398

جشن سیسمونی

عزیز دل مامان امروز 14 دی ماه 96 که تصمیم گرفتیم برات جشن سیسمونی بگیریم که با تولد بابا یکی شد  که با یه تیر به قول معروف دو نشون زدیم و جشن تولد بابایی رو هم گرفتیم مامان جون از روز قبلش کلی تدارکات دیدیم خلاصه همه دایی ها رو به کار انداختم و دایی سعید تمام بادکنک ها رو زد..  دایی سیروس کارت دعوت ها رو داد دایی علی تو چیدمان و تهیه غذاها کمک مامانی داد .. ولی متاسفانه بابایی دیر اومد و نتونست کمکم کنه که از بابایی دلخور شدم.  البته بابت جشن دست بابایی درد نکنه چون خرج اون و بابا جون داد.. راستی برای جشنت عزیز و عمه اکرم هم اینجا بودن البته عمه کسالت داشت نباید تو شلوغی میومد که رفت خونه عمه اعظم و مهمون ها که کم شد اومد.عزیز و عمه ا...
14 دی 1397

واکسن شش ماهگی

عزیز دل مامان امروز رفتیم بهداشت برای واکسنت که متأسفانه نداشتن   گفتن فرداش بریم که حتما قبلش هم زنگ بزنیم من و شما هم برگشتیم.. اینم عکس دخمل و مامان برای رفتن به بهداشت... البته عزیزم فردا با مامانی و من و شما رفتیم برای واکسن  دختر قشنگم اونروز شما بعدش یک کم گریه کردی که من اعصابم بهم ریخت بعد از اینکه آروم شدی اومدیم خونه اینم عکس شما قبل رفتن برای واکسن                                                     روزش خوب بودی و عمه اعظم و آرتینا جون هم حتی اومدن پیش شما و...
23 مرداد 1397

نیم سالگیت مبارک...

عزیز دل مامان امروز یازدهم مرداد ماهه و شما وارد هفت ماه میشی😘 قربونت برم که اینقدر بزرگ و خانم شدی گلم   عشقم چون نیم ساله شدی میخوام برات کیک از بیرون بگیرم و یه مهمونی کوچیک و جمع و جور داشته باشیم  زنگ زدم عمه اعظم قرار شد بیان و همینطور بابابزرگ و مامانی و دایی ها که بابابزرگ بخاطر اینکه باید میرفت سرکار نتونست بیاد  چه کنیم دیگه؟ مامانی دستش درد نکنه از صبح اومد کمکم و تونستم کارا رو انجام بدم..شما با مامانی کلا بازی کردی و کلی کیف کردی  بیچاره تا بلند میشد شما ناراحتی میکردی.. خلاصه بعدازظهر بابا مسعود با کیک زیبای شما اومدن و دایی سعید هم از سرکار یک راست اومد اینجا..میخواستیم زود شام بخوریم و بعد کیک ک...
12 مرداد 1397

پنجمین ماهگرد

سلام عزیز دل مامان بالاخره امروز پایان ماه پنجم شد و شما باکلی جیگول بازی  وارد شس ماهگی شدی عزیزم. از اونجایی که ما هر ماه خودمون برات یه جشن کوچولو میگیریم..مامانی گفت این دفعه خونه ما جشن بگیریم.. ما هم که خوشحال و شاد اطاعت کردیم...   دایی سیاوش خیلی کمک کرد مامانی که شما رو نگه داشتن با بابابزرگ تا من و مامانی تدارکات و چیدیم.. ​​​​ این دسر جدید مامان با آناناس که دخملم همه تعریف کردن.. اینم از کل میز تنقلات که دست مامانی درد نکنه کلی زحمت کشید و بالاخره عکس های زیبا من و عشقولانم و بابایی در حال بریدن کیک دخملی  عزیز دلم کیک مون ارگانیک هست     اینم از پایان 5 ...
11 تير 1397

اولین آتلیه دخملی

عزیز دل مامان بیمارستانی که به دنیا آومدی بیمارستان تخصصی پیامبران بود و هدیه بیمارستان یک عدد عکس این شد که ما به آتلیه بیمارستان مراجعه کردیم برای دیدن فیلم و عکسهاشون .. که بابا با مامانی من و سورپرایز کردن و فیلم بردار گرفتن تا از لحظه بدنیا آومدن پرنسس من عکس بگیرن و فیلم    و باعث شد که من شما رو ببرم به آتلیه بیمارستان..که البته قرار بود تا یک ماهت نشده ببرم ولی متأسفانه بخاطر زردی که گرفتی تا چهل روزگی صبر کردیم  و بلاخره دقیقا 39 روزه بودی که با مامانی و من و شما رفتیم برای عکاسی که نزدیک عید هم بود و سرشون شلوغ.. عزیزم شما موقع عکاسی خوابت میومد که بعد از دو تاش دیگه کلا خواب پرید..ولی عکسهای زیبایی شدن.. ...
20 اسفند 1396

چیدن اتاق دنیز جونم

سلام دختر قشنگم... الان که دارم وبلاگ و مینویسم سه ماهه هستی. دنیز جان قبل به دنیا اومدنت قرار بود وسایلی که مامانی و بابابزرگ برات خریده بودن و تو اتاقت که بابایی برات کاغذ دیواری کرد بچینیم و یه جشن کوچیک هم بگیریم که یادگاری برات بمونه.. قرار بود زودتر برات جشن بگیریم و اتاق و مرتب کنیم ولی به خاطر مریضی یه دفعه ای عمه اکرم متاسفانه نشد  عمه اکرم قرار بود با عزیز از تبریز بیان که این اتفاق افتاد... و چیدن اتاق شما یک ماه عقب افتاد چون دکتر گفته بود عمه نباید تو سرو صدا باشه و چون خونه ما بودن نتونستیم کاریی بکنیم و خدا رو شکر بعد چند وقت عمه اکرم هم بهبود پیدا کرد  و تونست در جشن شما هم شرکت کنه.. عزیز دلم برای چی...
5 دی 1396

گشت اطراف تبریز

عزیز دلم تو این تعطیلات چند روزه که تبریز بودیم خونه عموها و عمه اکرم رفتیم و یه گشتی هم اطراف تبریز رفتیم که خیلی عالی بود .. عمو منوچهر و عمه اکرم ما رو بردن گردش که کلی سردم بود ولی جای باصفایی بود البته عمو سعید و زن عمو هانیه و دختر عمو النا و همینطور بابابزرگ و عزیز هم بودن ...  متاسفانه طاها جون کلاس داشت و منا جون هم نتونستیم ببریم..که کلی ازمون ناراحت شد   اونجا خیلی سرد بود که عمه جون چون ما لباس گرم نبرده بودیم پتو منا جون بهمون داد  البته دخمل قشنگم شما تو خواب  ناز بودی و همه کلی نگران بودن شما سرما نخوری   ولی از اونجا که من میدونستم شما گرمایی هستی بردمت و عکس گرفتیم.. ...
29 ارديبهشت 1396
1